سلام
دختری 23 ساله هستم.فرزند اخریه خانواده هفت نفره..لیسانس مهندسی کامپیوتر
دوتا خواهرو دوتابرادردارم
اوناازذواج کردن فقط منو برادرم مجردیم
دقیقا نمیدونم مشکل چیه.هرخواستگاری میاد حالا با هرشرایطی اخرش به ازدواج ختم نمیشه.بعضی وقتا توهمون مرحله اول که میبینم طرف به دلم نمیشینه یا باهم صحبت میکنیم به توافق نمیرسیم.
چندهفته پیش یکی از خانومای فامیل منو به خواهرزاده ش معرفی کرد...خداییش پسرخوبی بود خیلیم به دلم نشسته بود ولی بازم طرزفکرامون به هم نمیخورد چهارساعت باهام حرف زد بعد قرارشد فکرامونوبکنیم بعدازسه روز زنگ زدن گفتن ما به هم نمیخوریم.البته بگم ایشون فوق العاده مذهبی بودن ..منم خانوادم مذهبین ولی میانه روهستیم نه مثل اونا سختگیر..
نمیدونم چرا من نمیتونم ازدواج کنم..همه ی دوستام متاهلن..تو فامیلای بابا و مامان تنها نوه ی مجرد دم بخت تو دخترا فقط منم..تنهایی اذیتم میکنه .خواهرام که دگیرزندگی و بچه هاشونن.
اینم بگم بابام وقتی با مامانم ازدواج کرد مامانم ازشوهراولش که فوت کرده بود سه تابچه داشت ینی تو 25 سالگی با سه تا بچه بابابام که برادرشوهرش میشد ازدواج کرده بود..بابام همین موضوع رو بهانه کرده و رفته بعداز بیست و شیش سال زندگی زن دوم گرفته اونم زن مطلقه ای که یه بچه داره...این موضوع هم من هم مامانمو داغون کرده ...عصبی و کلافه شدیم...تازه حالم یکم بهترشده ولی بازم احساس بدی دارم ...تعداد خواستگارام خیلی کم شده شاید دلیلش همین کاربابام هست اخه چرا؟؟
دوس دارم ازدواج کنم واقعا از این تنهایی و سردرگمی خسته شدم هیچ دلخوشی تو زندگیم ندارم..بعضی وقتا فکرمیکنم خدامنو مامانمو به حال خودمون رها کرده...
منی که 23 سال پاک زندگی کردم هیچ خطایی ازم سرنزده...
ازبابام متنفرشدم بخاطرکاری که با مامانم کرد زنی که پای همه ی سختیای زندگیش وایساد...